محمد پارسامحمد پارسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

✿♥✿ محمدپارسا دردونه ی مامان و بابا ✿♥✿

هلوخوردن به سبک محمد پارسا

سلام پسر گلم پسر عزیزتر از جونم امروز عصر مامان جونی و خاله جون اومده بودن خونمون وقتی میوه آوردم برای شما 1تکه از یک هلوی بزرگ و دادم دستت با اکراه گرفتی وقتی دیدی که هلوی داخل ظرف از هلوی توی دست شما بزرگتره داد و فریاد که من هلوی بزرگ و میخوام من هم بهت هلوی داخل ظرف و دادم خلاصه که انگار دنیا و بهت دادن   ببین اینجا چه لبخندی زدی... اینجا هم انگار از بزرگی هلو متعجبی !!!!! توروخدا نگاه کن... این چه وضع خوردنه آخه پسر؟؟؟؟؟؟ احتمالا پی به بزرگ بودن لقمه ات بردی و داری از دهانت خارجش میکنی!!! این چه وضعییییییییییییییییییه ؟ ...
29 شهريور 1392

این روزهای محمد پارسا

سلام گل پسر ما عزیز دلمون چند وقتی هست که با آجرات بازی میکنی تا چند شب قبل فقط اونا رو از هم جدا میکردی و یا از داخل پاکت بیرون میریختی تا اینکه چند شب قبل که شما بیخوابی زده بود به سرت شروع به آجر بازی به مدت حدود 1 ساعت کردی در این مدت کلی زمزمه میکردی نمیدونم با آجرات حرف میزدی یا خطابت من بودم خلاصه که بالاخره تونستی آجرهارو روی هم بذاری عزیزم تازه یه چیز عجیب هم اینکه وقتی آجرهارو داخل پاکتش میگذاشتی چند دقیقه یکبار درب پاکت و میبستی و مثلا چک میکردی که هنوز جا هست یا نه البته اینو اول متوجه نشدم و فکر کردم همینطوری داری اینکارو انجام میدی ولی بعد از اینکه دیدم چند مرتبه انجام دادی من...
28 شهريور 1392

بستنی خوردن به سبک محمد پارسا

پسر مامانی گلم سلااااااااااااااااااااااااااااااااام سلام به روی ماهت که البته اینجا که داری بستنی میخوری شده روی سیاهت آخه مامانی این چه مدل بستنی خوردنه بیشتر روی صورتته تا توی دهانت الهی من فدات بشم عیب نداره تو بستنی بخور این مدلی نوش جون کن   ...
27 شهريور 1392

اولین نگارش محمد پارسا

  سلام پسرک عزیز ما گل پسر نازم امشب اومدم توی وبلاگت و داشتم اونو چک میکردم که شما گریه کردی که بگذارم به کیبورد دست بزنی من هم اجازه دادم و شما هم خلاقیت به خرج دادی و این متن و که برای ما بسیار زیبا ولی نامفهوم هست را نوشتی خیلی دوست دارم خیلی زود بتونی بنویسی        فغعذد تغععغ5یی               شگگگگگگگگگگگگگگگگگگگخخخخخظه ع7 8 89خخخخخخخخخخخ      کحخغضعهسثلا                 ئووو وتتتتتتتت ت...
26 شهريور 1392

چند تا عکس از مسافرت به شمال

پسرم سلام گل مامان و بابا سلام تازگی ها زیاد به شمال سفر میکنیم این چند تا عکسه از سفر آخری که بدون بابایی و به همراه باباجون و مامان جون و خاله جون کوچیکه رفتیم   اینجا شما تازه از خواب ناز بیدار شدی اینجا هم روبروی یک فروشگاه در محمود آباده و این هم یک عکس فوق العاده که باباجون ازت گرفت ...
22 شهريور 1392

چند تا عکس از تو

سلام پسرک نازم مامان جونم ، چند وقتی بود که وبلاگت و آپدیت نکرده بودم چون یه جورایی سرم شلوغ بود من و شما بابایی و تنها گذاشتیم و با مامان جونی و باباجون و خاله جون کوچیکه رفتیم شمال خیلی خوش گذشت مخصوصا وقتی شما رو بردم توی دریا و کلی ذوق کرده بودی امروز برات چند تا عکس میذارم تا بعدا ببینی   اینجا خودت به تنهایی ایستادی اینجا کنجکاویت گل کرده و اومدی بالای صندلی تا ببینی روی میز چی هست اینجا هم روزیه که از شمال برگشتیم و باباجون به مناسبت روز دختر {تولد حضرت معصومه(س)} ما و خاله جون بزرگه رو مهمان کردن و به همراهشون رفتیم گردش در آخر هم باباجون به من و خاله جون بزرگه و خاله جو...
18 شهريور 1392

دختر یا پسر

محمدپارسا فرزند اول ماست و خوب مسلمه که باید براش سیسمونی تهیه میکردیم.حالا دخترونه یا پسرونه خرید سیسمونی دخترونه یا پسرونه بسته به جنس فرزند و جواب سونوگرافی داره ما اولین مرتبه در 19 هفتگی رفتیم سونو گرافی و دکتر به ما نوید یک دختر سالم و ناز و مامانی را داد هم من هم بابا خیلی خوشحال شدیم بعد از اینکه فهمیدیم نی نی خوشگلمون دختره با مامان جون محمد پارسا شروع به خرید سیسمونی کردیم (جا داره همینجا از مامان جون تشکر کنم چون خیلی زحمت کشید و چیزی کم نگذاشت ) خلاصه تقریبا تمام سیسمونی خریده شد و ما شروع به چیدن آن در 7.5 ماهگی کردیم که برای مرتبه دوم رفتیم سونو و بابای محمد پارسا از دکتر پرسی...
10 شهريور 1392

نی نی چهار دست و پا رفت

محمد پارسای گلم خیلی وقت بود که سینه خیز میرفت اما درست چند روز مانده به تمام شدن ماهگی تونست چهار دست و پا بره البته اینو مدیون باباجون محمدپارسا(پدر مامان) هستیم  چون خیلی باهاش تمرین کردن                       .       ...
10 شهريور 1392

مسافرت تبریز

سلام پسر گلم در اولین بهاری که از پیش روی تو گذشت ما تصمیم گرفتیم برای تعطیلات سال نو به تبریز سفر کنیم حدود 10-12 ساعت توی راه بودیم و کلی خسته شدیم در این سفر باباجون (پدر مامان) و مامان جون و خاله جون کوچیکه همراهمون بودن ( خاله جون بزرگه نتونستن با ما همسفر بشن ) روز اول به اتفاق بابا جون(پدر مامان) و مامان جون و خاله جون کوچیکه و مامان و بابا به خانه ی مشروطه و بازار بزرگ تبریز رفتی. و بعد هم برای ناهار به ایل گلی رفتیم و  کباب بنابی خوردیم. همچنین از مقبره الشعرا هم دیدن کردیم. کلی هم عکس انداختیم. روز بعد هم به بام تبریز (امامزاد...
10 شهريور 1392